رحمان بوستانی ::
یکشنبه 85/7/2 ساعت 2:51 عصر
تو شعرای سپید من جایی نمونده واسه تو
سیاهیی و در بدری ازروز گار من برو
برو دیگه دوست ندارم یه لحظه پیشن بمونی
دیگه نمی خوام تو گوشم شعرای غمگین بخونی
اگه نمیری ام بدون که دشمن جون منی
دلم می خواد هر جوری هست کنار من جون بکنی
دنیای من روشته تو دشمن روشنیا
خورشید من داره میاد بی سرو پای روسیا
می خوام روزای خوب من شکنجه جونت بشه
سپیدیای من تو رو تا مرز مردن بکشه
اگه نمیری ام بدون که دشمن جون منی
دلم می خواد هر جوری هست کنار من جون بکنی
سیاهی و دربدری غصه روزگار من
چقدر باید گریه کنم از من و گریه دل بکن
دختر ماه و مهر من اومده و پشت درِ
اونم دلش می خواد غمو از روزگارم ببرِ
نوشته های دیگران()