رحمان بوستانی ::
شنبه 85/3/6 ساعت 3:34 عصر
شب بعد ماه با نوری بیشتر به دیدن ماهک رفت . ماهک پشت پنجره منتظرش بود . با هم شروع کردن به حرف زدن البته ماهک حرف میزد و ماه فقط گوش میکرد . آنقدر حرف زدند تا یک دفعه ماه یادش افتاد که دیگه نوبت خورشید شده تا بیاد توی آسمون . ماه دیگه باید میرفت خونشون تا خورشید بیاد . ماهک خیلی ناراحت بود ماه هم همینطور ولی چاره ای نبود . ماه حتی اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد
شب بعد ماه به خاطر عشقش به دختر باز هم پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم ماهک پشت پنجره منتظرش بود باز با هم حرف زدند و بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشیده که بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز نوبت به جدایی رسید . بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی باز ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب چهارم ماه باز به خاطر عشقش به دختر پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم مثل شب های قبل با هم حرف زدند . بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشید شده تا بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز باید ماه و ماهک از هم جدا میشدند. بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه و باز ماهک یک قطره اشک ریخت ولی به ماه گفت چند لحظه صبر کن میخوام چیزی بهت بگم !!! ماه صبر کرد . ماهک بهش گفت : من عاشقت شدم . ماه از خوشحالی خشکش زد اصلا حواسش نبود که دیرش شده . ماه به خودش اومد و دید که جلوی خورشید ایستاده و داره به ماهک نگاه میکنه . ماهک هم غرق در نگاه کردن به ماه بود . ولی ماه دید که همه ی مردم دارن به اون نگاه میکنن . تا اینو متوجه شد سریع برگشت به خونه .
ماه و ماهک هر شب عاشق تر از شب قبل میشدند . ماهک تمام عشق و احساسش رو بیان میکرد ولی ماه چون اجازه نداشت حرف بزنه هرشب پر نور تر و بزرگتر از شب قبل میشد . و ماهک میفهمید که هر شب عشق ماه نسبت به اون بیشتر میشه .
بعد از چهارده شب ماه به یک دایره ی کامل و پر نور تبدیل شده بود و تصمیم گرفته بود با ماهک حرف بزنه و از عشقش به اون بگه وقتی رسید به بالای خونه ی ماهک و از پنجره اتاق ماهک رو نگاه کرد داشت از تعجب میمرد . ماهک با یه پسر دیگه پشت پنجره ایستاده بود و همدیگرو بغل کرده بودند . ماه قلبش شکست
که یک دفعه ماهک ماه رو دید . با خنده به ماه نگاه کرد و گفت سلام ! ماه طبق معمول جوابش رو نداد هرچند که قبلش تصمیم دیگه ای داشت . ماهک گفت ماه اینم عشقم !!!!! پسر خیلی خوبیه . ماه قلبش شکست و بدون خداحافظی رفت و البته خیلی زود ولی خونشون نرفت اقدر دور شد که با نورش
خلوت عاشقانه ی عشقش رو با کسی دیگه روشن بکنه .
ماه از اون شب به بعد از غصه کوچکتر و کمرنگ تر میشد و کمتر توی آسمون میموند ولی هر شب یک نگاه سریع به خونه ی ماهک میکرد و میدید که اون با عشقش توی اتاق ماهک نشستن و با هم حرف میزنند و گاهی همدیگرو بغل کردند ....... ماه با شادی ماهک شاد بود تا اینکه یک شب از اتاق ماهک صدای موزیک میامد . ماه گوش کرد و شنید :
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
این دفعه قلبش شکست . چشماشو بست و رفت خونشون . فردا شبم نیومد توی آسمون . شب بعد که اومد همه دیدند که لکه های سیاهی روی صورت ماه افتاده . از اون به بعد ماه قسم خورد که دیگه نه عاشق کسی بشه و نه تصمیم بگیره که با کسی حرف بزنه .
اگر به ماه نگاه کنید قلب شکستشو میبینید . دیگه کسی نباید انتظار شنیدن صدای ماه رو داشته باشه.
نوشته های دیگران()