رحمان بوستانی ::
یکشنبه 85/2/3 ساعت 2:30 عصر
قصه ما یه سفر بود یه سفر تا خود رویا
تا ته یک شب روشن سفری تا خود فردا
یه طرف گریز از تو یه طرف به تو رسیدن
دل سپردن به یه رویا خواب دست تو رو دیدن
قصه رو از نو شروع کن من به آخرش رسیدم
من تو سادگی عشقت غیبت دستامو دیدم
من می خوام ساده بمونم تا تو عاشقم بمونی
تا تن خسته من رو تا ته شب بکشونی
واسه لمس کودکیها راه برگشتن من کو
راهیم تا بی نهایت تا کلید فتح جادو
شب بی تو رفتن من شب بی نبض ستارس
وقتشه از تو گذشتن این یه آغاز دوبارس
نوشته های دیگران()