ازين همه هق هق جز دست ديوانه اي بر جاده اي بي تاب نمانده
و اين ماه
ماهي كه چهارده بارگي اش را بر جنون شهر ميتابد
وفسفر چشم گربه ها را به راه مي اندازد
چه تابناك به سمت زوال مي رود
امشب تمام تاريخ را با تمام جنگهاي بي دليلش خواهم گريست
ديوانه دست ميزند به خاك و خاك پر از خاطره مي شود
ديوانه روزي براي خودش آدمي بود
حلا دهانش را پر از نقره مي كند و فوت مي كند به ماه
امشب همان شبيست كه خواهم گريست
ديوانه عاشق يك ابر بود
وابر تمام شكلهاي زيبا را به خود مي گرفت
وابر ها چه زود ناپديد مي شوند
چه رزهاي زيبايي از كنارمان گذشتند
چه كبوتر هايي در آن روزها پر شدند
همين مانده همين شهر
همين ماه ديوانه
و اين گريه كه تمامي ندارد